[وقتی عاشق یه روانی شدی]پارت۲
صدای قهوهجوش و بوی قهوه توی کافهای شیک و دنج، فضایی آرام و صمیمی ایجاد کرده بود. نور ملایم لامپها، روی میز میتابید و تو و هان در گوشهای نشسته بودین. لحظاتی بود که با هم به صحبت و خندیدن میگذرونیدید، اما احساس میکردی که امروز چیزی توی هوای این کافه متفاوت است.
هان، با چشمان عمیق و پر از احساسش، بهت نگاه میکرد. قلبت مثل همیشه به، اما این نگاه، نگاهی بود که پیش از این هرگز ندیده بودی. "میتونی یه لحظه به من گوش بدی؟" صداش کمی لرزون بود.
قهوهام را کنار گذاشتم و با کنجکاوی جواب دادم….”البته …. چیشده؟”
پسرک نفس عمیقی کشید و به آرومی دستش رو روی میز گذاشت. "من فکر میکنم که زمانش رسیده که دربارهٔ ما صحبت کنیم."
احساس عجیبی توی دلت شکل گرفت. "چی دربارهٔ ما؟"
هان کمی به جلو خم شد و گفت: "من... من از وقتی که تو را شناختم، همهچیز برام تغییر کرده. تو باعث شدی که احساس کنم زندگیام معنا داره . تو زندگی من رو نجات دادی منو از اون پسر بیمار و بی احساس نجات دادی…و حالا من بعد از این این پنج سال میخوام بهت ثابت کنم که چقدر دوست دارم…"
خنده ای کردی ….” ثابت کنی؟”
هان:اوهوم
اون به آرامی از جاش بلند شد و به سمت تو آمد. در اون لحظه، حس میکردی تمام دنیا دور شده و فقط شما دو نفر در اونجا بودید. هان زانو زد و از جیبش یک جعبه کوچک بیرون آورد.
چشم هام با گشاد شد. "هان، چی کار میکنی؟"
با لبخندی که روی لب داشت، گفت: "من میدونم که این ممکنه زود باشه، اما من میخوام تو رو برای همیشه در کنارم داشته باشم."
پسرک جعبه ی توی دستاش رو باز کرد و یه حلقه زیبایی درونش بود که مثل خورشید میدرخشید . “با من ازدواج میکنی؟"
دلت تندتر میزد. تمام احساسات، خاطرات و لحظات مشترکتون در ذهنت مرور شد. این لحظه، لحظهای بود که همیشه آرزوش رو داشتی. "هان... من نمیتونم باور کنم. این... این فوقالعادهاست."
اون به آرومی به من نگاه کرد میتونستی انتظار رو توی چشماش ببینی. "پس جواب مثبت عه؟"
با چشم های پر از اشک، لبخندی زدی و سرتو به نشونه مثبت تکون دادی…: "بله، بله! من با کمال میل با تو ازدواج میکنم!"
هان با خوشحالی حلقه رو توی انگشتت انداخت و به آرومی تو رو در آغوش گرفت.
The end:)
هان، با چشمان عمیق و پر از احساسش، بهت نگاه میکرد. قلبت مثل همیشه به، اما این نگاه، نگاهی بود که پیش از این هرگز ندیده بودی. "میتونی یه لحظه به من گوش بدی؟" صداش کمی لرزون بود.
قهوهام را کنار گذاشتم و با کنجکاوی جواب دادم….”البته …. چیشده؟”
پسرک نفس عمیقی کشید و به آرومی دستش رو روی میز گذاشت. "من فکر میکنم که زمانش رسیده که دربارهٔ ما صحبت کنیم."
احساس عجیبی توی دلت شکل گرفت. "چی دربارهٔ ما؟"
هان کمی به جلو خم شد و گفت: "من... من از وقتی که تو را شناختم، همهچیز برام تغییر کرده. تو باعث شدی که احساس کنم زندگیام معنا داره . تو زندگی من رو نجات دادی منو از اون پسر بیمار و بی احساس نجات دادی…و حالا من بعد از این این پنج سال میخوام بهت ثابت کنم که چقدر دوست دارم…"
خنده ای کردی ….” ثابت کنی؟”
هان:اوهوم
اون به آرامی از جاش بلند شد و به سمت تو آمد. در اون لحظه، حس میکردی تمام دنیا دور شده و فقط شما دو نفر در اونجا بودید. هان زانو زد و از جیبش یک جعبه کوچک بیرون آورد.
چشم هام با گشاد شد. "هان، چی کار میکنی؟"
با لبخندی که روی لب داشت، گفت: "من میدونم که این ممکنه زود باشه، اما من میخوام تو رو برای همیشه در کنارم داشته باشم."
پسرک جعبه ی توی دستاش رو باز کرد و یه حلقه زیبایی درونش بود که مثل خورشید میدرخشید . “با من ازدواج میکنی؟"
دلت تندتر میزد. تمام احساسات، خاطرات و لحظات مشترکتون در ذهنت مرور شد. این لحظه، لحظهای بود که همیشه آرزوش رو داشتی. "هان... من نمیتونم باور کنم. این... این فوقالعادهاست."
اون به آرومی به من نگاه کرد میتونستی انتظار رو توی چشماش ببینی. "پس جواب مثبت عه؟"
با چشم های پر از اشک، لبخندی زدی و سرتو به نشونه مثبت تکون دادی…: "بله، بله! من با کمال میل با تو ازدواج میکنم!"
هان با خوشحالی حلقه رو توی انگشتت انداخت و به آرومی تو رو در آغوش گرفت.
The end:)
۶۶۱
۳۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.